۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

من و هبوط کویر

کتاب هبوط کویر رو خوندم. کتاب سنگینی هست. کتابی سنگین با الفاظ زیبا و تصویر سازی ای تماشایی. سنگین از انجایی که در متن دو مطلب وجود دارد ظاهر و باطن. در جاهایی حرفهاش رو میفهمیدم، انگار چیزی رو میگفت که دوست داشتم بگم، گاهی چیزهایی رو میگفت که ارزو میکردم به اونجا میرسیدم که درد دل من هم باشه اما نیست. گاهی چیزهایی میگفت که نمی فهمیدم. گاه چیزهایی میگفت که فکر میکردم در حال فخر فروشی هست اما بزودی پشیمان شدم. گاه از دردهایی میگفت که از حسرت نداشتنش میسوختم. اما در کل حرف کتاب این بود که این زندگی که اکثر مردم در ان غوطه ور هستند ان چیزی نیست که باید به دنبالش برویم، ان چیزی نیست که برای ان باشیم، ان چیزی نیست که برایش زندگی کنیم، ان چیزی نیست که بهایش عمر باشد و ان چیزی نیست که خواستنی باشد. چیزی کم است، حلقه ای گم شده، پرده هایی در سر راه است.

این کتاب مناسب کسی است که به دنبال چیزی بیشتر از زندگیست.

حال میفهمم چرا فرد تحصیل کرده ای آنرا تنها استعاره های زیبا میدانست و فاقد معنا، زیرا زندگی او را بس بود... (کاش انروز عصبانی نشده بودم، کاش وقتی شریعتی را متقلب میخواند عصبانی نشده بودم)

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

تدریس+خاطرات

فکرشو بکن
توی همون دانشگاهی که درس میخوندم تدریس میکنم.
داداش کوچیکم هم دانشجو همون دانشگاس!
---------------
بی ربط:
معروف شدن خانمها به حسادت بخاطر غیرتشون نیست، بلکه با خانمهای دیگه مشکل دارن، چه مردی در میون باشه چه نباشه!