۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

چه بلایی سر ما اومده؟

سلام
امروز خیلی دلگیرم، خیلی منزجرم، خیلی احساس تنفر میکنم، نمی دونم شاید باید بترسم.
امروز یک دختر توی دانشگاه دیدم که معلول بود، فقط یک پا داشت، دل آدم ریش ریش میشد. دلم میخواست بهش کمک کنم، اول که سعی کردم به سمت پاش نگاه نکنم چون این باعث ناراحتیشون هست، این رو یکنفر بهم یاد داده. دوم اینکه نگاه دلسوزانه هم نباید بهش کرد. دوست داشتم بهش محبتی کنم تا شاید شادش کنم، چهره هم شاد بود، چقدر قوی. اولیش چیزی که به ذهنم رسید این که ازش تقاضای ازدواج کنم تا خوشحال شه، اما مگه ازدواج به این راحتیه؟
الان که فکر میکنم میبینم کاش بهش یه متلک مودبانه که دخترها از شنیدنش خوششون میاد گفته بود. اما من اونجا استاد بودم، غیر از اون من متلک بلد نیستم.
اما چیزی که باعث شد این پست رو بنویسم، چیزی بود که یکی از اساتید راجبش بهم گفت، اون گفت:
این دختر رشتش زیست هست و اون هم استادشه، اون و همکلاسیهاش رو برای گردش علمی برده بودن بیرون از دانشگاه، موقع برگشت (همه خسته) جا واسه همه نبوده، چند نفری مجبور به ایستادن میشن، خوب کی اونهایی که دیر میرسند از جمله این خانم یک پا، اما هیچ کس جاش رو به اون نمیده و حتی اون رو کنار خودش نمیشونه!!!!!!!!!!
تا اینکه بلاخره خود استاد اون رو کنار خودش میشونه.
چه بلایی سر احساسات ما اومده، تازه توی اون اتوبوس همه دختر بودند. دختر توی ذهن من یه ادم احساساتی بود. اما حالا چی میبینیم؟ من اگه جای اون استاد بودم همه دانشجو ها رو مینداختم، درس زندگی مهمتر از درس دانشگاهی هست، اونها نیاز دارن که شدیدن بدونن اشتباه کردن.
خیلی فکر کردم که چرا این اتفاق افتاده؟ چرا ادمها این طور شدند؟
من بارها توی اتوبوس دیدم افراد جاشون رو به پیرمردها دادن، من خودم هر وقت بنظرم ادم مسن تقریبا بالای 65 ببینم جام رو بهش میدم، حتی بعضی وقت ها دعا میکنم خدا من خسته ام پیرمردی سوار اتوبوس نشه.
شما اگه میدونید که چرا جامعه روز به روز بی احساس تر میشه، لطفا به من هم بگید.
تا بعد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر